.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۷۹→
این چندروزه اصلا اشتها ندارم...به زور سه چهارتا لقمه می خورم که از شدت گرسنگی ضعف نکنم!
نگاهم واز نگاه نگران نیکا گرفتم وسرم وبه پشتی مبل تکیه دادم.چشمام وبستم وقطره اشکی از گوشه چشمم چکید.
واقعا عین روح سفید شدم؟...لاغرشدم؟...چشمام قرمز شده؟...
تواین مدت حتی یک بارم نگاهی به قیافه خودم توی آینه ننداختم!...قیافه وسر و وضعم برام مهم نیست...خورد وخوراکمم مهم نیست...اصلا دیگه این روزا هیچی واسم مهم نیست!
صدای نیکا به گوشم خورد:
- دیانا...توچت شده؟!...داری گریه می کنی؟چرا هی میزنی زیر گریه...چرا این شکلی شدی؟...عاشق شدی دیوونه؟
بغض گلوم وچنگ انداخت...لعنت به این بغض!لعنت به منه خر...لعنت به ارسلان...لعنت به همه!
قطره اشک دیگه ای ازچشمام جاری شد...
عاشق شدم؟...شاید!...نیکا به شوخی اون حرف وزد ولی به گمونم من جدی جدی عاشق شدم!
با حرف نیکا،بی اختیار یاد حرف ارسلان افتادم.یاد حرفی که یه شب،لب ساحل بهم زد:
- عشق،یه احساس پاک وخالصانه از ته قلبه...آدم وقتی عاشق میشه کم کم دیوونه هم میشه!!دیگه به هیچ کسوهیچ چیز جز عشقش اهمیت نمیده.حتی ازخودشم غافل میشه...روی لبش دیگه هیچ اسمی به جزاسم عشقشنیس...حاضره تمام زندگیش وبده ولی یه تارموازسرِعشقش کم نشه...وقتی عشقش ومی بینه،نفسش به شماره میفته...ضبان قلبش میره بالا...زبونش بندمیاد...دهنش خشک میشه...هول می کنه...یه عاشق زمین وزمان وبه هم می دوزه تایه لحظه،فقط یه لحظه، کنار عشقش باشه...تمام وجودش سرشارمیشه از عشق...عشقی که خواب وخوراک وازش می گیره...
عشق؟...این روزا به هیچ کس وهیچ چیز اهمیت نمیدم...ازخودم غافلم!فقط اسم ارسلان روی لبام حک شده...قبل از رفتنش ،قبل از اینکه سفرش مارو ازهم دورکنه،وقتی نگاهم به نگاهش میخورد هول می کردم،ضربان قلبم می رفت بالا ونفسم به شماره می افتاد...فکر روبروشدن باچشماش ته دلم وخالی می کرد!همیشه سعی می کردم کمتر بهش خیره بشم تا بیشتراز این وابسته چشماش نشم...اما حالا حاضرم تموم زندگیم وبدم تافقط یه لحظه،فقط یه لحظه دیگه توچشمای مشکیش خیره بشم...من دیگه نمی تونم به نگاه توی قاب عکس بسنده کنم!من نگاه واقعیش ومیخوام...من نگاهت ومیخوام ارسلان!...چرا من و وابسته خودت کردی واز پیشم رفتی؟!
- دیانا...چرا چیزی نمیگی؟...
چشمام وباز کردم وسرم وکه به پشتی مبل تکیه زده بود،به سمت نیکا چرخوندم...خیره شدم توچشماش و گفتم:نیکا...عاشق شدن چه شکلیه؟
نگاهم واز نگاه نگران نیکا گرفتم وسرم وبه پشتی مبل تکیه دادم.چشمام وبستم وقطره اشکی از گوشه چشمم چکید.
واقعا عین روح سفید شدم؟...لاغرشدم؟...چشمام قرمز شده؟...
تواین مدت حتی یک بارم نگاهی به قیافه خودم توی آینه ننداختم!...قیافه وسر و وضعم برام مهم نیست...خورد وخوراکمم مهم نیست...اصلا دیگه این روزا هیچی واسم مهم نیست!
صدای نیکا به گوشم خورد:
- دیانا...توچت شده؟!...داری گریه می کنی؟چرا هی میزنی زیر گریه...چرا این شکلی شدی؟...عاشق شدی دیوونه؟
بغض گلوم وچنگ انداخت...لعنت به این بغض!لعنت به منه خر...لعنت به ارسلان...لعنت به همه!
قطره اشک دیگه ای ازچشمام جاری شد...
عاشق شدم؟...شاید!...نیکا به شوخی اون حرف وزد ولی به گمونم من جدی جدی عاشق شدم!
با حرف نیکا،بی اختیار یاد حرف ارسلان افتادم.یاد حرفی که یه شب،لب ساحل بهم زد:
- عشق،یه احساس پاک وخالصانه از ته قلبه...آدم وقتی عاشق میشه کم کم دیوونه هم میشه!!دیگه به هیچ کسوهیچ چیز جز عشقش اهمیت نمیده.حتی ازخودشم غافل میشه...روی لبش دیگه هیچ اسمی به جزاسم عشقشنیس...حاضره تمام زندگیش وبده ولی یه تارموازسرِعشقش کم نشه...وقتی عشقش ومی بینه،نفسش به شماره میفته...ضبان قلبش میره بالا...زبونش بندمیاد...دهنش خشک میشه...هول می کنه...یه عاشق زمین وزمان وبه هم می دوزه تایه لحظه،فقط یه لحظه، کنار عشقش باشه...تمام وجودش سرشارمیشه از عشق...عشقی که خواب وخوراک وازش می گیره...
عشق؟...این روزا به هیچ کس وهیچ چیز اهمیت نمیدم...ازخودم غافلم!فقط اسم ارسلان روی لبام حک شده...قبل از رفتنش ،قبل از اینکه سفرش مارو ازهم دورکنه،وقتی نگاهم به نگاهش میخورد هول می کردم،ضربان قلبم می رفت بالا ونفسم به شماره می افتاد...فکر روبروشدن باچشماش ته دلم وخالی می کرد!همیشه سعی می کردم کمتر بهش خیره بشم تا بیشتراز این وابسته چشماش نشم...اما حالا حاضرم تموم زندگیم وبدم تافقط یه لحظه،فقط یه لحظه دیگه توچشمای مشکیش خیره بشم...من دیگه نمی تونم به نگاه توی قاب عکس بسنده کنم!من نگاه واقعیش ومیخوام...من نگاهت ومیخوام ارسلان!...چرا من و وابسته خودت کردی واز پیشم رفتی؟!
- دیانا...چرا چیزی نمیگی؟...
چشمام وباز کردم وسرم وکه به پشتی مبل تکیه زده بود،به سمت نیکا چرخوندم...خیره شدم توچشماش و گفتم:نیکا...عاشق شدن چه شکلیه؟
۲۴.۸k
۲۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.